نفس فرشته عشقمنفس فرشته عشقم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

نفس فرشته عشق

امروز عمو کمال مهمون ماست

بابایی مارال و آریان(همسر عمه فیروزه ) امروز مهمون ماهستش  . البته خونه مامان جون  می آد. قرار بود که ما مهمون  دعوتش کنیم که عمو کمال از قبلش  شرط کرد که  وقت کافی برا موندن تو ایران نداره و این چند وقتی که ایجاست میخواد پیشه مادرش بمونه و به همین علت هم هر کسیکه میخواد عمو کمال رو دعوت کنه همگی خونه مامان جون اشرف اونو ببینه . ما هم اونجا بودیم که عمه فریبا وآیدا و آرمین و عمو علی اونجا اومدند . از طرفی مامان جون هم  خانواده عمو نوحی و خاله بابا و دایی بابا را هم دعوت کرده بود. جمعا"٢١نفر دعوت بودن. نفس مامان تو هم مثل همیشه پرنسس بودی  وهمه رو با کارها جذب خودت میکردی و شیرین کاریهای...
1 آبان 1391

نفس دیشب مهمون عموش بود

دیروز مامان جون نفس گفته بدلایلی دیگه نمیتونه نفس و نگه داره  و ما که تصمیم گرفته بودیم نفس رو 2 روز پیش مامان جون و دو روزم پیش مامانی بذاریم دیگه نشد. تصمیم گرفتیم که از صبح فردا ( امروز صبح ) نفسو ببریم مهد . مامانی تا این جریان و شنید گفت من اجازه نمیدم و با کلی بغض و گله و ناراحتی ما رو از بردن به مهد منصرف کرد. و فعلا همه در مورد اینکه برا نگهداری از نفس چکار باید بکنیم ، موندیم ........ دیشب بعد شام نفس مهمون عمو و زن عموش بود ، تو ماشین کمی کلافه بود ولی وقتی رسید خونه اونا ، اونقدر ادا درآورد که همه رو مشغول خودش کرد . یه کادو هم از اونا گرفت ( یه بالش خوشگل به شکل گنجشک ) .     ببینید آخه این ...
3 مهر 1391

نفس من برای اولین بار رفتش پارک بازی ....

امروز حوالی ظهر با خاله پروانه تماس گرفتیم که لوسی رو برداره بیاره خونه ما تا چند تا عکس از دوتایشون بگیریم ( نفس و لوسی ) . خاله پروانه هم گفت باشه حتما میام فقط کمی باید به لوسی برسم و آمادش کنم . ولی بعدا تماس گرفت و گفت که براشون مهمون اومده و امروز نمی تونه بیاد . ما هم که به نفس قول عکس داده بودیم گفتیم حالاکه خاله نیومد میریم پارک . نفس رو هر وسیله بازی که می نشست دیگه بلند نمی شد. و هر جا که چند تا بچه بودن میرفت ، همه رو بیرون می کرد و تنهایی به بازیش ادامه می داد. نفس این کار ، درست نیست . بعدشم که فهمیدیم نفس .........  زودی رفتیم خونه و ..........   . اینم چند تا از عکسای نفس تو پارک بازی...
31 شهريور 1391

نفس امروز به اولین مراسم عروسی عمرش دعوته

امن و نفس و مامان جون ، سه تایی برا رفتن به عروسی خاله افرا آماده می شیم و منتظر بابای نفس هستیم تا از دانشگاه بیاد و مارو ببره. وای نفس من ، تا حالا عروسی ندیده ، نفسم ، عشقم بهت خوش بگذره   نفسم بعداز حموم کردن چه ناز شده ...
23 شهريور 1391

نفس گلم چرا اینقدر بی تابی کردی ....( سر خاك بابا بزرگ)

دیروز با نفس برا مراسم ترحیم یکی از بستگان رفته بودیم وادی رحمت . از اونجا هم یه سری به بابابزرگ نفس زدیم و براش فاتحه خوندیم (روحش شاد) شب هم در ادامه مراسم ، با نفس برا افطاری دعوت بودیم . ولی مگه نفس یه جا می نشست ، همش وول میخورد و بی تابی میکرد . کمی با مامانش بیرون موند و کمی هم با باباش ، تا خوابید.         ...
14 مرداد 1391

اولین دعوتی افطاری نفس در جمعه 6 مرداد ....

نفسم دیروز شما  برای اولین افطاری زندگیت  دعوت شده بودی ... نفسم شما مهمون مامان جون بودی .مامان جون کلی مهمون دعوت کرده بود ، ماهم برای بازکردن افطاری و کمک بهشون رفته بودیم که البته گل سرسبد مجلس شده بودی . ازاین بغل به اون بغل میرفتی ...خوش به حالت که اینقدر خواهان داری ،البته قدرشون رو بدون . اینقدردوست دارن و خاطرتو میخوان ..ماهم اونارو دوست داریم (یعنی مامان جون و عمه ها و آرمین و آیدا و بقیه رو...) ما هم برای افطاری مامان جون ٢تاااااااااا سالاد الویه خوشگل درست کرده بودیم ( به شکل جوجه تیغی و با کمک آیدا) بعد از افطار هم رفتیم خونه مامان جون (مامان ایران )که بمونیم پیشش که ف...
7 مرداد 1391

اولین بار بابا گفتی.......

نفسم ،مامانی تو عرض این هفته یا اینطوری بگم تو این یکی دوماه آخر ١١-١٠ ماهگیت هی میخواست که بگی مامان و بابا ،هی بهت تکرار میکردم که بگی هی دم گوشت میگفتم...  موقع بازی میگفتم مخصوصا" بابارو خیلی زیاد برات تکرار میکردم ، تازه موقعی که خونه مامان بزرگ و بابابزرگ میرفتیم ازشون میخواستم اون موقع هایی که من پیشت نیستم بهت کلمه بابا و مامانو تکرار کنند .  آخه خیلی خیلیییییییییییی دلم میخواست ازت اینا رو از تو بشنوم ، از زبون تو گل عزیزم اینارو شنیدن خیلی کیف داره برای مامانی .  انشا... که بگی......  ای وای نفس مامانی تورو امروز روی پاهاش خوابونده بود که ساعت دقیقا" 5 بعداز ظهر بود که یه سری هم مهمون ب...
4 مرداد 1391

اولین گردش در پارک

  امروز از محل کار که برگشتم نفس و برداشتیم و بردیمش پارک (آرمین پسرعمه نفس هم  اونجا بود) . خواستیم از نفس چند تا عکس بگیریم مگه میذاشت همش سبزه و چمن و گل و هر چی که رو زمین بود رو میبرد به سمت دهنش و خلاصه نذاشت یه عکس درست حسابی ازش بگیریم . آرمینم که دوست داشت با کتاب چوبی نفس بازی کنه ، نفسم نمی داد .هی این گریه میکرد هی اون . البته ایلیا دوست آرمینم اونجا بود .ما نهار و خوردیمو از اونا خداحافظی کردیم . عصری با خودم یه مهمون بردم خونه (ص) ، از اونجا هم رفتیم نمایشگاه ، نفس چقدر سنگین میشه وقتی خوابش می بره . نمی دونم کی یکی بهش یه شکلات داد اونم  شکلات رو ، نه ببخشید کاغذ شکل...
15 تير 1391